تاب منجلي را بنگريد
چهره سيد علي را بنگريد
چهره آقا شبيه آينه است
نام امروز خميني، خامنه است
تاب منجلي را بنگريد
چهره سيد علي را بنگريد
چهره آقا شبيه آينه است
نام امروز خميني، خامنه است
آرام باش توکل کن تفکر کن سپس آستین ها را بالا بزن، آنگــــــاه دستان خدا را می بینی که زودتر از تو دست به کار شده اند...
خــانـــــوم شــماره بـدم؟؟؟
خــانـوم خــوشـگِله برسونمت؟؟؟
خـوشـگـلـه چـن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟
ایـنها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!بیچــاره اصــلا" اهل این حرفـــــها نبود...این قضیه به شـــدت آزارش می داد تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود وبه محـــل زندگیش بازگردد.
به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت شـاید می خواست
گـــلــه کند از وضعیت آن شهرِ لعنتی دخترک وارد حیاط امامزاده
شد...خسته... انگار فقط آمده بود گریه کند...دردش گفتنی نبود....!!! رفت و
از روی آویز چادری برداشت و سر کرد...وارد حرم شد و کنار ضریح نشست.زیر لب
چیزی می گفت انگار!!!
خـدایـا کـمکـم کـن...
چـند ساعـت بعد،دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد...خانوم!خانوم! پاشو سر راه نـشـسـتـی!!! مردم می خوان زیارت کنن!!!دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود رابه خوابگاه برساند...به سرعت از آنجا خارج شد...وارد شــــهر شد...
امــــا...امــا انگار چیزی شده بود...
دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!انگار نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد!!!احساس امنیت کرد...با خود گفت:مگه میشه انقد زود دعام مستجاب شده باشه!!! فکر کرد شاید اشتباه میکند!!! اما اینطور نبود!یک لحظه به خود آمد...
دید چـــادر امامــزاده را سر جـــایــش نگذاشته...!!!
دیگر نه "شلوار پاره" نشانه ی "فقر" است ....
نه "سکــوت" علامت "رضــایت"....
دنــیـــــــــــــــای غـــریـبـیــست
ارزشـــــــــــها "عـــــــــــــــــــوض" شـده اند
و "عـــــوضــــــــــی هــا"، بــا ارزش....
فقط دعا كنيد پدرم شهيد بشه!
وقتیکه اندازه آن گدا ،گرسنه باشی
و غذایت را به او بدهی ، انسانی...
پروردگارا
داده هایت ، نداده هایت و گرفته هایت را شکر می گویم
چون داده هایت نعمت ، نداده هایت حکمت و گرفته هایت امتحان است.
یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد
روزی مردم حکیمی را دیدند که چوبی در دست داشت
و هر دو سر چوب آتش گرفته بود.از او پرسیدند:چه میکنی؟
گفت میروم تا با آتش یک سر چوب
دوزخ را بسوزانم و با سر دیگر آن بهشت را.
تا مردم فقط خدا را بخاطر خودش عبادت کنند!
ایمان دارم که قشنگترین عشق، نگاه مهربان خداوند به بندگانش است، پس من تو را به همان نگاه می سپارم و می دانم تا وقتی که پشتت به خدا گرم است تمام هراس های دنیا خنده دار است ...
در سـن هـشـتـاد و سـه سـالگی از " فـرانک لـویـد رایـت" مـعـمـار بـزرگ و نـامـدار پـرسـیـدنـد :
از مـیـان کـارهـای بـزرگـی که انـجـام داده ایـد ؛ کـدام را بـیـشـتـر می پـسـنـدیـد ؟
کـه او پـاسـخ می دهـد : کـار بـعـدی را ....
روز عید آمد آن عیدی که باشد عید سلطانی گروهی در سرورند و گروهی در پریشانی
گروهی فارغ از هردو نه این دارند و نی آنرا به دل دارند با سلطانشان صد عید سلطانی
به چشم پاک بینشان به غیر از آشنای دل هر آنچه در نظر آید نبینندش مگر فانی
بقربان دل این فرقه قدّیس قدّوسی که از صد خور بود روشنتر آن دلهای نورانی
مدان عید آنزمانی را که بر تن نو کنی جامه بود عید آنکه دور از خود نمایی خوی حیوانی
مرا امشب دلی شاد است اندر گوشه غربت که میخواهد نماید هر زمان نوعی غزلخوانی
چرا خوشدل نباشد آنکسی کردند تقدیرش کتاب و درس و دانش را ز لطف حیّ سبحانی
چه غم ما را که اندر بر نباشد شربت و شکّر که کام بود شیرین همی ز آیات قرآنی
چه غم ما را که اندر حجره نبود نان و حلوایی بود تا نان و حلوای جناب شیخ ربّانی
چه غم ما را ز بی گلدانی و گلهای رنگارنگ بود زهرالربیع سیّد و انوار نعمانی
چه غم ما را که دوریم از دیار و دوستان خود الهی اوستادی باشد و آقای شعرانی
چه غم ما را ز سر بردن به تنهایی که هم صحبت بود کشکول شیخ و مجمع الامثال میدانی
چه غم ما را که مهجوریم و اندر حجره محجوریم بود تا مثنوی و منطق الطیر دو عرفانی
پریشان نیستم از بی گلستانی چه در پیش است گلستانی ز سعدی و پریشانی ز قاآنی
حسن خواهد ز لطف بیشمار ایزد بیچون
دل پاکی منزه باشد از اوهام شیطانی
قدر زمان حال را بدانید که گذشته [هرگز] برنمی گردد و آینده شاید نیاید ...
من را همیشه خواندی و نشناختم تو را
از غصه ها رهاندی و نشناختم تو را
این بندهی اسیر معاصی و نفس را
از درگهت نراندی و نشناختم تو را
بی یاد تو گذشت همه عمر من ولی
با من همیشه ماندی و نشناختم تو را
بر خان رحمت و کرم و استجابتت
عمری مرا نشاندی و نشناختم تو را
شب های جمعه تو نمک اشک و روضه را
بر جان من چشاندی و نشناختم تو را
با رأفت و بزرگی و آقائیت مرا
تا کربلا رساندی و نشناختم تو را
اي موسي من شش چيز را در شش جا قرار دادم و بندگانم درجاي ديگر آن رامي طلبند :
1-آسايش رادربهشت قراردادم ، دردنيا مي طلبند.
2-علم رادرگرسنگي قراردادم ، درهنگام سيري مي جويند.
3- بي نيازي رادرقناعت نهادم ، درزيادي مال مي طلبند.
4-عزت رادر بيداري شب نهادم ، درجوارقدرتمندان مي گردند.
5-رفعت رادرفروتني قراردادم ، درتكبر وغرور جستجومي كنند.
6- وبالاخره استجابت دعارادر حلال مقدركردم
صبح زود همین که از خانه بیرون زد گفت :
مسابقه می دیم از الان تا شب
در همین وقت ، چشمش به دختری که از سر کوچه می آمد افتاد
نگاهش را کج کرد و به شیطان گفت :
فعلا یک هیچ - به نفع من
خدا جون کاش همۀ بچه های دنیا سالم بودند
و ای کاش همه از اول مو نداشتند تا هنگام مریضی بی مو نشوند
برای شِفای کودکان سرطانی بخوانیم سه مرتبه
أَمَّن يُجِيبُ الْمُضْطَرَّ إِذَا دَعَاهُ وَيَكْشِفُ السُّوءَ
جواب آزمایش الهی مون درست در نمیاد
اگر
عمری از حرام و لقمه اش ناشتا نباشیم
آقا را هر طرف بخوانی آقاست.
سلامتی رهبر معظم انقلاب صلوات
خدا نصیب و روزی همه بکنه .
انشاءالله
تو هم از این شلوار ها پات میکنی ؟
میدونی این شلوار ها نماد کدوم مکتب؟
می دونی کدوم افراد از چه عقایدی این شلوار ها رو می پوشن ؟
انسان پوشش که می پوشه نماد عقایدشه اینو من نمی گم (( قدیما ها میگن )) همين لباس زيباست نشان آدميت
اولین کسانی که این شلوار ها رو به پا کردند افرادی بودند در امریکای جنوبی(برزیل) که بر علیه امریکا قیام کردند
این افراد معتقد بودند (( دنیا جهنم انسان است و ما باید در این جهنم به بهترین شکل زندگی کنیم و باید به وحشی ترین و آزاد ترین شکل زندگی کنیم
نباید همه چیز به صورت طبیعی اراده شود باید از حالت طبیعی خارج شود
و مثل جنگلی ها ( مراد حیوانات ) زندگی کنند و نداشتن کارت شناسایی و عدم رعایت حداقل ... انسانی !!